قصیده برای ناصر خسرو
ناصرای خسرو خراسانی که رموز سخنوری دانی
در معنی نسفت کس چون تو از عراقی و از خراسانی
حکمت روم و دانش هندی در هم آمیخت خوب بتوانی
علم را منبر سخن کردی همچو بر حلقه لعل یمگانی
دفترت را ورق زند هر کس نیک یابد که نیک می دانی
در لفظ دری به تو مدیون تا نکردیش صرف هر دانی
فاطمی مذهب جریده گزین علوی گونه در سخنرانی
ای برای اهالی مشرق حجت بالغ مسلمانی
خیز و بار دگر بزرگی کن خوان بیارای بهر مهمانی
نغز ودلکش معانی نایاب هدیه کن بر کلام ایرانی
ای سفر کرده چشم ظاهر را چشم دل را هماره می مانی
پیش چشم است بربلندایی بر نشسته قصیده می خوانی
هم علی الرسم گوهر معنا بر فشانی به خلق ارزانی
هرکه پرسد نکو دهی پاسخ گرهی نفکنی به پیشانی
گفتی ازاهل گر جدا ماندم می سپارم طریق لقمانی
حاجت خویش جستجو کردی از مریدان مسلک مانی
چشم بستی ز مالک و حنفی شافعی نیز بی ثمر خوانی
گشت افسانه بر تو و داعی حکمت ثابت بن حرانی
خیز و بنگر به غارت ترکان ندهد بوم تو دگر خوانی
میر وبندار را دگر وهمی نفتد هیچ بر دل و جانی
داغ مهر خلیفه را گفتی زینتی کرده ای به پیشانی
نسزد از حکیم کم بینی نیستت با چنوی همسانی
تا زاهل رسول شد سلمان تو بر اهل جزیره سلمانی
ای جهان را به گام پیموده تن نداده به هیچ زندانی
پرس پرسان گذشتی از هر شهر تا بجویی زسختی آسانی
بستر از سنگ کردی وبالین چادر وخیمه زابر نیسانی
تا در شهر علم کوبیدی رستی از محنت و پریشانی
مزد جهد تو جنت الماوی دوزخ از شیعیان سفیانی